سفارش تبلیغ
صبا ویژن
































رنج زمانه

در زمانه ی سخت

گاهی به سرم میزند که هم رنگ جماعت شوم

و زندگی کنم بی هیچ دغدغه ای

اما مگر می شود

چگونه می توانم از این همه عادت دل برون برم

بی هیچ نگرانی ای 

و زندگی کنم بی هیچ دغدغه ای

در حالی که می دانم دلم هم رنگ نخواهد شد 

با جماعت کور دل و کج فهم

که زندگی را فقط از دریچه ی چشمان تنگ خویش می بینند

و مرا یارای همراهی با این جماعت نیست

اما چه کنم که این عادت ها بند هایی شده اند بر وجودم

و لحظه ای رهایم نمی کنند

باید برون شد از این بندها اما چگونه

در این تاریکی وحشت آور و دهشتناک

چه کسی بی تمنا مرا یاری خواهد کرد

تا بندهای اندیشه و عملم را پاره کنم

و آزادانه در راهی که می دانم حقیقتی بیش نیست قدم بر دارم

به راستی چه کسی.... 


نوشته شده در سه شنبه 89/8/18ساعت 9:25 صبح توسط هستی نظرات ( ) |

یک زمانی انگیزه هایم برای نوشتن و به قولی آگاهی رسانی زیاد بود

اما نمی دانم چرا هر روز که می گذرد نوشتن برایم سخت تر می شود شاید هم من دیگر لیاقت ندارم 

گویی واژه ها نیز در پی یک رهرو ثابت قدم اند

 رهرویی که شبهاتش را در ابتدای راه کشته است و با دلی صاف و اندیشه ای استوار قدم در راه نهاده

نه من که هنوز در کار خویش مانده ام و سر در گم حجاب های ظاهر دل در گرو دوست سپرده ام

هر چند که من با حجاب های خویش دل در گرو دوست سپرده ام اما

این را خوب می دانم که او هرگز مرا اینگونه نمی بیند

چرا که همیشه گرمای دستان پر مهرش را با عمق جان احساس می کنم

و صدای قدم هایش را که در این تاریکی خورشیدها همراهی ام می کند

او مهربان تر از آن است که مرا در این هیاهوی رفتن ها تنها بگذارد

و من به خود می بالم که او را همیشه دارم

الیس الله بکاف عبده...

 

 

 


نوشته شده در شنبه 89/8/1ساعت 12:54 عصر توسط هستی نظرات ( ) |

 

شهدا با ما چه می کنند

چه آن زمان که در خاکریز مبارزه بودند

وچه حالا که در خاکریز کلمات مرد عمل می طلبند...

بخشی از وصیت نامه شهید شوشتری:

(( دیروز از هر چه بود گذشتیم

امروز از هر چه بودیم...

آنجا پشت خاکریز بودیم

و اینجا در پناه میز...

دیروز دنبال گمنامی بودیم

و امروز مواظبیم ناممان گم نشود...

آن روز بوی جبهه می داد

و امروز ایمانمان بو می دهد....

الهی نصیرمان باش تا بصیر گردیم

و بصیرمان کن تا اسیر بر نگردیم

و آزادمان کن تا اسیر بر نگردیم.... ))

                                                      آمین یا رب العالمین....

 


نوشته شده در دوشنبه 89/7/19ساعت 11:49 صبح توسط هستی نظرات ( ) |

1- چند وقتی یه می خوام بنویسم اما ذهنم اونقدر آشفته و درهم برهمه که نمی دونم از کدومش بنویسم

2- دی شب داشتم کتاب تاریخ خلفا رو می خوندم (اشتباه نکنید چند صفحه ی نخستش را ....) کم کم 

احساس کردم داره دود از سرم بلند می شه اونم در باب فاضیل عمر و ابوبکر جالب اینجاست که این

فضایل رو به نقل از امیرالمومنین و از زبان مبارک پیامبر اسلام (ص) نقل می کرد...

فکر کنم از دی شب تا حالا یه چند تایی شاخ در آورده باشم !!!!


نوشته شده در شنبه 89/7/17ساعت 1:51 عصر توسط هستی نظرات ( ) |

روزگاری است در این شهر غریب

کسی از دیار مجنون و جنون

سرکی به قصه هایمان نمی زند

کسی از من و تو نیست که پرسد

دلمان تنگ شده است آیا

یا هنوزم به تمنای وصالش

روح شوریده ای در ما هست هنوزم

که بپرسد ای دوست

به کجا چنین شتابان

تو که از محنت دگران

روزگاری نه به چندان دور

خواب در چشم ترت نمی شکست

به چه حالی اکنون

روزگارت می گذرد

و نمی پرسی از خود

که چرا گمشده ای

که چرا نیست تو را

دگر آن غم دگران

و چگونه است که خواب در چشم ترت می شکند

و ندایی نیست تورا

که بگوید ای دوست

به کجا چنین شتابان...


نوشته شده در یکشنبه 89/7/4ساعت 2:31 عصر توسط هستی نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5      >

Design By : Pichak